کوچولو
سلام.
من این داستانو خودم درست کردم.توجه داشته باشین که من یه نی نی فسقلی ام و نباید خیلی چیزای تخصصی از من انتظار داشته باشین!اینم در حد وسع من بود دیگه!
یه نی نی بود یه نی نی نبود!زیر گنبد کبود،یه نی نی به اسم کوچولو زندگی می کرد که اتاق خیلی عجیبی داشت.این اتاق،کوچولو ترین اتاق دنیا بود.اگه گفتین اتاق این نی نی چی بود؟بعــــــــــــــــــله!!!!شکم مامانیش بود!این نی نی،دوست زودتر به دنیا بیاد.هی مشت می زد به شکم مامانش و میگفت:«دنیا!دنیا!دنیا!دنیا!»می خواست این طوری به مامانش بفهمونه که می خواد ببه دنیا بیاد.تا اینکه بعد از یه عالمه شب و روز،بالاخره مامانش رفت بیمارستان و به دنیا اومد.اما وقتی اومد بیرون،تازه فهمید که دردسر شروع شده؛چون از صبح تا شب،یه عالمه مامانی و بابایی میومدن خونشون و شرو می کردن به حرف زدن.نی نی بیچاره حتی یه ثانیه هم نمی تونست بخوابه؛چون تا خوابش می برد،یه دفعه یه بچه جیغ می زد و اون از خواب می پرید.نی نی هر روز با خودش می گفت:«شکم!مامانی!شکم!مامانی!شکم!مامانی»منظورش این بود که می خواست برگرده به شکم مامانش و اونجا حداقل آرامش داشته باشه!